دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفشهای قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بستههای چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد: اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخمهایت را بفروشی آخر ماه کفشهای قرمز رو برات میخرم." دخترک به کفشها نگاه کرد و با خود گفت: یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت ١٠٠ نفر زخم بشه تا ..... و بعد شانههایش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت: نه ..... خدا نکنه ..... اصلآ کفش نمیخوام.
سلام دوست عزیز وب مهشری داری
به منم سری بزن
الهیییییی... عزیزم....دلم سوخت واسش
خیلی قشنگ بود ساراجون
اخی چقدر خوجل بود
مثل همیشه قشنگ بود عزیزم
akhey tefli ........azin jor bacheha ziadan
سلام عزیزم.
آپم
ای وااااااااااااااااای من
چه قشنگـــ بوووووود
هی وای تو مرسی
خیلی قشنگ بود... و آموزنده
مرسی که سر زدی
خواهش عزیزم چشم
سلام خب تو میای کامنت میذاری که "ایول خیلی باحال بود

" بعد خودتم آپ نمیکنی... خو من باید بیام چی بگم؟ یا آپ کن که نظر بدم یا یه کامنتی بذار که جواب داشته باشم بدم لووووووووس بانو

فقط میگم ههههههه آپت قشنگ بود!
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
ساراخدابگم چیکارت کنه بآین کارات من الآن چی ج بدم؟
آپـــ ـــــــــ ــــــمـــ
سلام سارا جون!
وب قشنگی داری.
لینکت کردم! اگه دوست داشتی لینکم کن!
ساریناجونم هرجوری دوست داری جواب بده (سارا ع)