عشق با جدایی زیباست

به نام تک دانشجوی دانشکده ی قلبم

عشق با جدایی زیباست

به نام تک دانشجوی دانشکده ی قلبم

خاطرات کودکی

بازگرد ای خاطرات کودکی

بر سواراسبهای چوبکی

خاطرات کودکی زیباترند

یادگاران کهن ماناترند

درسهای سال اول ساده بود

اب را بابا به سارا داده بود

درس پنداموز روباه خروس

روبه مکارو دزد و چابلوس

روز مهمانی کوکب خانم است

سفره پراز بوی نان گندم است

کاکلی گنجشکک باهوش بود

فیل نادانی برایش موش بود

باوجودسوز و سرمایی شدید

ریزعلی پیراهن ازتن میدرید

تادرون نیمکت جا میشدیم

ماپرازتصمیم کبری میشدیم

پاکن هایی ز پاکی داشتیم

یک تراش سرخ لاکی داشتیم

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت

دوشمان ازحلقه هایش درد داشت

گرمی دستانمان از اه بود

برگ دفترها به رنگ کاه بود

همکلاسی های دردو رنج وکار

کودکان جامه های وصله دار

بچه های دکه سیگارسرد

کودکان کودک اما مردمر د...

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود

جمع بودن جمع بود وتفریحی نبود

کاش میشد باز کوچک میشدیم

لااقل یک روز کودک میشدیم

یادان اموزگار ساده پوش

یادان گنج ها که بودش روی دوش

ای معلم نام و هم یادت بخیر

یاد درس و اب وبابایت بخیر

به نام کلام دروغین عشق

چند وقتی بود که میخواستم برای تو درد این قلبی را که شکستی و رفتی بنویسم اما تا میخواستم بنویسم قطره

های اشکم بر روی کاغذ میریخت و نمی توانستم آنچه را که میخواهم بر روی صفحه کاغذ خیس بنویسم.حالا دیگر یک

قطره اشک نیز در چشمانم نمانده و همان قلب شکسته ام تنها یادگار از عشقت به جا مانده.قلبی که یک عالمه درد

دارد ، دردی که مدتهاست دامنگیرش شده است.

از آن لحظه ای که رفتی در غم عشقت سوختم و با لحظه های تنهایی ساختم.

نمی توانستم از او که مدتها همدلم و همزبانم بود جدا شوم ، اما تو رفتی و تنها یک قلب شکسته سهم من از این

بازی عشق بود.یک بازی تلخ که ای کاش آغاز نمیکردم تا اینگونه در غم پایانش بنشینم.تو که میخواستی روزی رهایم

کنی و چشمان بی گناهم را خیس کنی چرا با من آغاز کردی!

مگر این قلب بی طاقت و معصوم چه گناهی کرده بود!گناهش این بود که عاشق شد و تو را بیشتر از هر کسی ، از ته

دل دوست داشت.اینک که برای تو از بی وفایی هایت مینویسم انگار آسمانم چشمانم دوباره ابری شده و در قحطی

اشک دوباره میخواهد ببارد!اما من مینویسم.مینویسم که یک قلب را شکستی ، و زندگی ام را تباه کردی.کاش می

دانستی چقدر دوستت داشتم ، کاش می دانستی شب و روز به یادت بودم و از غم دوری ات با چشمان خیس به

خواب عاشقی می رفتم.نمی دانی چه آرزوها و رویاهایی را با تو در دل داشتم.می خواستم عاشقترین باشم ، برای

تو بهترین باشم ، یکرنگ بمانم و یکدل نیز از عشقت بمیرم.آن زمان که با تو بودم کسی نام مرا صدا نمیکردم ، همه به

من میگفتند ((دیوانه)).آری من دیوانه بودم ، یک دیوانه ساده دل.دیوانه ای که اینک تنهای تنهاست و از غم جدایی ات

روانی شده است.این را بدان نه تو را نفرین کردم ، و نه آرزوی خوشبختی برایت کردم.این روزها خیلی احساس تنهایی

میکنم ، راستش را بخواهی هنوز دوستت دارم اما دیگر دلم نمیخواهد حتی یک لحظه نیز با تو باشم.خیلی دلم

میخواهد فراموشت کنم اما نمی دانم چرا نمی توانم.دلم برای لحظه های با تو بودن تنگ شده و یاد آن لحظه ها قلب

شکسته ام را میسوزاند.

و این بود سرنوشت من و تو! چه بگویم که هر چه بگویم دلم بیشتر می سوزد .

نیستی که ببینی اینجا زندگی ام بدون تو بی عطر و بوست ، بی رنگ و روست.

هر چه نوشتم درد این قلب دیوانه من بود ، نمیخواستم بنویسم از تو ، اما قلبم نمیگذاشت.

بهانه میگرفت ، گریه می کرد ، میگفت بنویس تا بداند چه دردی دارم.

انگار دوباره کاغذم از قطره های اشکم خیس شده ، دیگر قلمم برای روی کاغذ خیس نمی نویسد.

خواستم بنویسم که خیلی بی وفایی.

..............................................................................................................

عاشقت خواهم ماند بی آنکه بدانی دوستت خواهم داشت

بی آنکه بگویم درد دل خواهم کرد بی هیچ کلامی...

در آغوشت قرار خواهم گرفت بی هیچ کلامی در آغوشت خواهم ماند

بی هیچ کلامی شاید احساسم اینگونه نمیرد...

دلم تنگ است

دلم برای کسی تنگ است که با زیبایی کلا مش مرا در عشقش غرق می کند

دلم برای کسی تنگ است که سرم شانه هایش را آرزو دارد

دلم برای کسی تنگ است که چشمانم ، چشمانش را می طلبد

دلم برای کسی تنگ است که تنهاییم را چشیده

دلم برای کسی تنگ است که سرنوشتش همانند من است

دلم برای کسی تنگ است که دلش همانند دل من است

دلم برای کسی تنگ است که تنهاییش تنهایی من است

دلم برای کسی تنگ است که دوست نام اوست

دلم برای کسی تنگ است که دوستیش بدون تا است

دلم برای کسی تنگ است که دل تنگ دل تنگیهایم است

دلم برای کسی تنگ است ...


شایعه

زنی شایعه ای را درباره همسایه اش مدام تکرار می کرد.
در عرض چند روز، همه محل داستان را فهمیدند.
شخصی که داستان درباره او بود، عمیقاً آزرده و دلخور شد.
بعد زنی که شایعه را پخش کرده بود متوجه شد که کاملاً اشتباه می کرده. او خیلی ناراحت شد و نزد خردمندی پیر رفت و پرسید برای جبران اشتباهش چه می تواند بکند؟
پیر خردمند گفت: به فروشگاهی برو و مرغی بخر و آن را بکش. سر راه که به خانه می آیی پرهایش را بکن و ...یکی یکی در راه بریز.
زن اگرچه تعجب کرد، آنچه را به او گفته بودند انجام داد.
روز بعد مرد خردمند گفت: اکنون برو و همه پرهائی را که دیروز ریخته بودی جمع کن و برای من بیاور!
زن در همان مسیر به راه افتاد، اما با ناامیدی دریافت که باد همه پرها را با خود برده است.
پس از ساعت ها جستجو، با تنها سه پر در دست بازگشت.
خردمند گفت: می بینی ؟ انداختن آن ها آسان است اما بازگرداندنشان غیر ممکن است. شایعه نیز چنین است.
پراکندنش کاری ندارد، اما به محض اینکه چنین کردی دیگر هرگز نمی توانی آن را کاملاً جبران کنی.

ساعت 25 شب

سرد نگاه آینه
تو چشم یخ بسته من
آوازه خون لعنتی
یه حرفه تازه تر بزن
بخون از اتفاق نو
از تیتر روزنامه عصر
بسه دیگه خوندن از
گدا و شاهزاده تو قصر
قافیه های افتضاح
ترانه ها بی آبرو
بخون شاید با خوندنت
تاریخمون شه زیر و رو
وعده های بی سر و ته
دوست دارم های دروغ
پرسه تو کوچه های هار
تو پایتخت بی فروغ
میگی میاد اونی که رفت
از پس روزای سیاه
ساعت 25 شب
روز سی و دوم ماه
بخون برای شاعری که مرگشو کسی ندید
برای اون پرنده ای
که بی ترانه پرکشید
واسه شناسنامه ای که
منتظر یه اسم شده
بخون واسه صداقتی که این روزا طلسم شده
صدای اره برقیا
توی گوش درختا موند
کلاغ قصه رو بازم
کسی به خونس نرسوند
تا کی میخوای امید بدی
بگی قشنگه انتظار
یه حرف تازه تر بزن
واسه دلای بی قرار
میگی میاد اونی که رفت
از پس روزای سیاه
ساعت 25 شب
روز سی و دوم ماه