عشق با جدایی زیباست

به نام تک دانشجوی دانشکده ی قلبم

عشق با جدایی زیباست

به نام تک دانشجوی دانشکده ی قلبم

عاشقان حقیقی

روزی مردی از کنار ساحل میگذشت که کودکی توجه او را به خود جلب کرد. کودک دستانش را از آب دریا پر و سپس به لبانش نزدیک میکرد. گویی آن را مینوشید و این کار را مجددا" تکرار میکرد. مرد نزدیک کودک رفت و به او گفت: مگر نمیدانی که آب دریا شور است؟ چگونه میتوانی آن را بنوشی؟! کودک پاسخ داد: من در حال بوسیدن دریا هستم. مرد باز با تعجب پرسید: به چه علت دریا را میبوسی؟! کودک گفت: من عاشق دریا هستم و آن را ستایش میکنم. زیرا آب دریا را اشک ابرهای آسمانی میپندارم که از عشق گل های زمینی آنقدر گریسته اند که هم خود را نابود کرده اند و هم معشوقشان را. من ابرها را عاشقان واقعی میپندارم و این اشک ها را لایق هزاران بوسه میدانم. من هر روز لب های خود را در این آب میشویم تا شاید اندکی از سرشت آسمانی را در خود نهادینه سازم

دلم لک زده برای اینکه کسی عاشقم باشه ...

پَست ترین آدما کسایی هستن که

به دست گذاشتن رو نقطه ضعف دیگران بگن:

" شوخی " !

تلختـــــــرین جملـــــــه : دوستت دارم اما...

شیرین تـــــــرین جملـــــــه : ...اما دوستت دارم

به همین راحتی جابه جایی کلمات

زندگـــــــی را دگرگـــــــون میکنـــــــد.....!


پسره به دوست دخترش اس ام اس میده:

پسر: کجایی عزیز دلم؟

دختر: واااای همین الان رسیدم دارم از خستگی مــیمــیرم، میرم بخوابم کم کم... تو چیکار میکنی عزیزم؟

پسر: من توی مهمونی ام، پشت سرت ایستادم


به خاطر دوست داشتن خجالت نکش اونی باید خجالت بکشه که میدونه دوسش داری اما دوست داشتن بلد نیست.........


لیلی بی وفا میگفت: عاشقانه هایم در قلبش نشسته است و همچون من عاشق شده!

اما دروغگو همه را در معده اش کرده بود تا سر فرصت بالا بیاورد!

همه را بالا آورد, تا گرسنه آغوش مرد ایده الش باشد

من نیز رفتم تا آغوشش برای مرده ایده آلش خلوت شود

او مرا به جرم جیب های تار عنکبودی ..

به خانه ای...به ماشینی...

به حساب بانکی پر از پولی....

و یخچالی پر از غذاهای رنگارنگ...

فروخت

اما فروشنده ای خوبی نبود که بتواند غرورم را بفروشد....


اگر دل کندن آسان بود ...

به خدا قسم فرهاد به جای کوه دل میکند ...


بیا جاهامون رو عوض کنیم

نقطه مشترک (جملات به یاد ماندنی)

ما نقاط مشترک زیادی با هم داشتیم ، من عاشق او بودم و او هم عاشق خودش بود
لزلی بلیشا

یه داستان عشقی و رمانتیک

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
ادامه مطلب ...

حکایت ما

حکایت ما داستان یخ فروشی است که از او پرسیدند : فروختی؟

گفت: نخریدند... تمام شد....

ما آمده ایم زندگی کنیم تا قیمت پیدا کنیم

نه اینکه به هر قیمتی زندگی کنیم